«کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» اثر گابریل گارسیا
نوشته شده توسط : Kloa

 

۱. بازمانده‌ای از جنگ
سرهنگ نماینده‌ای از سربازانی است که بعد از جنگ، فراموش شدند.
او نه پاداشی گرفته و نه افتخاری، فقط فقر نصیبش شده.
او در جنگ جنگیده، ولی صلح برایش بویی از عدالت نداشته است.
حالا با زنش در شرایطی فلاکت‌بار زندگی می‌کند، در حالی‌که دولت بدهکارش است.
او نماد هزاران انسانی‌ست که بعد از جنگ، هیچ‌کس به فکرشان نیست.
هر هفته به پستخانه می‌رود؛ اما نامه‌ای نیست، حتی توجهی.
پوسیدگی نظام بروکراتیک او را خرد کرده، اما هنوز منتظر است.
او نه قهرمان جنگ، که قربانی صلح شده است.

۲. سیاست و سکوت
در روستایی که حکومت نظامی و سانسور حاکم است، کسی جرأت اعتراض ندارد.
سرهنگ تنها کسی است که هنوز صدای اعتراضش شنیده می‌شود – هرچند ضعیف.
مردم یاد گرفته‌اند سکوت کنند، چون صداقت مجازات دارد.
دوستِ روزنامه‌نگارش ممنوع‌القلم شده، و تنها پنهانی خبر می‌دهد.
خود سرهنگ هم تحت نظر است؛ حتی انتظارش برای نامه، رنگ سیاسی دارد.
دولت نمی‌خواهد چهره‌هایی مثل او باقی بمانند؛ او یادآور بی‌عدالتی گذشته است.
سرهنگ در برابر این سکوت، هنوز ایستاده، با قامتی خسته اما استوار.
اما در جهانی که سکوت بر صداقت می‌چربد، امید زنده ماندن دشوار است.

۳. اقتصاد و خروس
خروس، تنها دارایی خانواده، امیدی برای بردن در مسابقات خروس‌بازی است.
مردم منتظرند ببینند خروس سرهنگ چه می‌کند؛ شاید برنده شود، شاید گرسنه بمانند.
زن سرهنگ معتقد است باید خروس را فروخت، چون نان شب ندارند.
اما سرهنگ می‌گوید: «مرد به امید زنده‌ست، نه به نان».
در نگاه او، خروس تنها نماد بقا نیست، بلکه فریادی‌ست علیه تسلیم.
ولی جامعه‌ای که نان ندارد، چطور می‌تواند به امید تکیه کند؟
خروس هم شاید بمیرد، مثل همه‌چیزهای دیگر در این روستا.
اما تا زنده است، امید هم زنده است – حتی اگر خیالی باشد.

۴. زن؛ صدای منطق
زن سرهنگ همان صدایی است که می‌خواهد زنده بماند، نه قهرمان بمیرد.
او با آسم و فقر دست‌و‌پنجه نرم می‌کند، اما همچنان پای شوهرش ایستاده.
بارها با او دعوا می‌کند که خروس را بفروشند، نامه را فراموش کنند.
اما ته دلش می‌داند شوهرش جز این امید، چیزی ندارد.
زن نماینده زندگی واقعی، نان، دارو، سقف، و نفس کشیدن است.
در برابر خیالبافی سرهنگ، واقع‌گرایی او قابل‌درک و انسانی‌ست.
اما حتی او هم، گاهی در دل می‌خواهد شوهرش موفق شود، ولو با امیدی پوچ.
او زنده می‌ماند، چون عشقش با ریشه‌ی خاک گره خورده است.

۵. جامعه‌ای که خوابیده
در تمام رمان، مردم کوچه و بازار از بی‌عدالتی آگاه‌اند، ولی کاری نمی‌کنند.
حضور ارتش، فشار حکومت، و فقر، همه را به سکوت واداشته‌اند.
آن‌ها به خروس بیشتر از سرهنگ دل بسته‌اند، چون خروس هنوز می‌تواند مبارزه کند.
سرهنگ برایشان خاطره‌ای از گذشته است؛ خروس، نماینده آینده.
اما همین جامعه، خودش باعث می‌شود امثال سرهنگ تنها بمانند.
وقتی همه به نفع خود فکر می‌کنند، عدالت در هیچ گوشه‌ای صدا ندارد.
شاید مردم دوست دارند سرهنگ برنده شود، اما حاضر نیستند بهایش را بدهند.
جامعه‌ای که خود را قربانی می‌بیند، هیچ قهرمانی نخواهد ساخت.

۶. پایان بی‌پایان
پایان رمان، نه با نامه، نه با پول، که با یک پاسخ ساده شکل می‌گیرد.
«ما با چی زنده می‌مونیم؟» – «با امید».
این جمله آخر، نه شعار، که چکیده زندگی سرهنگ است.
او هیچ‌گاه نترسید، حتی اگر شکمش خالی بود و دستش خالی‌تر.
کرامت انسانی، شاید در همین مقاومت بی‌نتیجه خلاصه شود.
سرهنگ شاید نامه نگیرد، اما چیزی را از دست نداده: شخصیت.
رمان بدون حادثه تمام می‌شود، اما مخاطب با قلبی سنگین آن را می‌بندد.
در دنیایی که هیچ‌کس نامه نمی‌نویسد، گاهی فقط یک ایستادگی کافی‌ست.





:: بازدید از این مطلب : 207
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 20 ارديبهشت 1404 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: